روایتی از واپسین لحظات تنها نبودن علی (ع)

  گروه اندیشه
info@khorasannews.com

شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا(س)، ضایعه‌ای دردناک و جبران ناپذیر در تاریخ اسلام است. آن حضرت تا آخرین لحظات عمر مبارکش، دفاع از حریم ولایت را ترک نکرد و شجاعانه در برابر کج‌روی‌ها و بی انصافی‌ها ایستاد. آن‌چه در پی می‌آید، فرازهایی از کتاب «فاطمه، فاطمه است»، اثر زنده‌یاد دکتر علی شریعتی است که در آن، با نثری شیوا، دلنشین و شورانگیز، آخرین روزهای حیات بانوی دو عالم را به تصویر می‌کشد.

خسته از یک عمر مبارزه


فاطمه هر چه در توان داشت کوشید تا نخستین خشت این بنا را کج نگذارند؛ [اما] نتوانست. احساس کرد که مدینه پیغمبر، گوشش در برابر فریاد وی کر است و دلش در برابر «سکوت» علی سنگ! سکوتی که بر هر دلی که احساس کند و علی را بفهمد و زمانه را بشناسد، همچون صاعقه می زند و می سوزاند. و فاطمه، خسته از یک عمر تحمل بار رسالت پدر و سختی مبارزه در جاهلیت قوم و زندگی‌ای سراسر شکنجه و خطر و فقر و کار و تلاش به خاطر آرمانی که از جبر زمان دور است و عزادار از مصیبت جانکاه رحلت پدری که با حیات او عجین شده بود و غمگین از سرنوشت تحمل ناپذیر علی که پس از یک عمر جهاد با دشمن، خانه‌نشین شده است و قربانی قدرتی که به نیروی ایمان و شمشیر و فداکاری و اخلاص او به دست آمده است؛ و اکنون، شکست خورده و نومید از آخرین تلاش هایی که کرد تا «حق ابوالحسن» را به وی بازآورد و آن چه را فرو می‌ریخت، از سقوط مانع شود و نشد، به زانو درآمد.
دیگر تحمل محال است
نه تنها تلاش، که تحمل نیز برایش محال است. نه تحملِ آن چه در بیرون می گذرد، که تحمل آن چه در خانه اش نیز می بیند و بالاخره تحمل سکوت هولناکی که در خانه «مجاورش» [، خانه پیامبر(ص)،] می‌شنود. اکنون آن «دریچه» نیز بسته شده است. ازآن دو دریچه ای که هر روز به روی هم باز می شد و به روی هم می‌خندید و موجی از لطف و مهر و امید به خانه گِلینِ بی‌زیور فاطمه می‌ریخت، اکنون یکی بسته است. عروجی غم‌بار، آن را برای همیشه به روی فاطمه بست. سیاست نیز در خانه اش را بست. و او اکنون، در این خانه زندانی، در کنار علی، همچون کوهی از اندوه نشسته و سکوت کرده است؛ سکوتی که انفجار آتش فشانی مهیب را در درون خویش به بند کشیده و در میان فرزندان پیغمبر، در سیمای معصوم و غمگینشان، سرنوشت هولناک فردای یکایکشان را می‌خواند.اکنون زنده بودن، «برایش دردآور و طاقت فرساست»، ماندن، «بار سنگینی است که دوش های خسته و ناتوان فاطمه را یارای کشیدن آن نیست». زمان سنگین و آهسته برقلب مجروحش گام برمی دارد و می گذرد؛ هر لحظه ای، هر دقیقه ای، هر گامی. اکنون تنها مایه های تسلیتی که در این دنیا می یابد، یکی تربت مهربان پدر است و دیگری، مژده امید بخش او که :«فاطمه جان! از میان خاندانم، تو نخستین کسی خواهی بود که به من خواهی پیوست.»
آن انتظار طاقت فرسا
اما کی؟ چه انتظار بی تابی. روح آزرده او، همچون پرنده‌ای مجروح که بال هایش را شکسته باشند، در سه گوشه غم، زندانی و بی تاب است: چهره خاموش و دردمند همسرش، سیمای غم زده فرزندانش و خاک سرد و ساکت پدرش. هرگاه پنجه درد قلبش را سخت می‌فشرَد و عقده گریه، راه نفسش را می گیرد و احساس می کند که به محبت ها و تسلیت های پدر سخت محتاج است، به سراغ او می رود، بر تربت او می افتد، چشم هایش را که از گریه های مدام مجروح شده است، بر خاک خاموش پدر می‌دوزد؛ ناگهان، آن چنان که گویی خبر درگذشت پدر را تازه شنیده است، شیون می کند، پنجه های لرزانش را در سینه خاک فرو می برد، دست های خالی و بی پناهش را از آن پُر می کند، می کوشد تا از ورای پرده اشک آن را تماشا کند، خاک را برچهره می گذارد، با تمام عاطفه ای که پدر را دوست می داشت، آن را می بوید و لحظه ای آرام می گیرد، گویی تسلیت یافته است؛ ناگهان با آهنگی از گریه درهم می شکند، می سراید: کسی که تربت احمد را می بوید، چه زیان کرده است، اگر تا ابد هیچ غالیه ای (عطر خوشبو) را نبوید؟ پس از تو بر من مصیبت هایی فرو ریخت که اگر بر روز روشن می ریخت، شب می‌شد. اندک اندک خاموش می شد. «خاک احمد» از لای انگشتان بی‌رمقش فرو می ریخت و او بی آن که مقاومتی کند، در بهتی لبریز از درد، بدان می نگریست و آن گاه، همچون روحی، «بی خنده و بی گریه» ، در سکوتی مبهوت فرو می‌رفت، آن چنان که به تعبیر راویان تاریخ، «گویی از این دنیا بیرون رفته و از زندگی آسوده شده است.» همه رنج هایش را بر رحلت پدر می گریست؛ هر روز گویی نخستین روز درگذشت وی است. بی تابی های او، هر روز بیشتر می شد و ناله هایش دردمندتر؛ زنان انصار بر او جمع می شدند و با او می‌گریستند و او، در شدت درد و اوج ضجه هایی که دل ها را به درد می آورد و چشم ها را به خون می نشاند، از ستمی که کردند شکوه می کرد و حقی را که پای مال کردند، به یاد می آورد. غم او دشوارتر از آن بود که کسی بتواند تسلیتش دهد و او را به شکیبایی بخواند.
لحظه وداع فرا می رسد
روزها و شب ها این چنین می گذشت و اصحاب، گرم قدرت و غنیمت و فتح؛ و علی، در عزلت سردش ساکت و فاطمه در اندیشه عروج، انتظارِ بی تاب رسیدن مژده نجاتی که پدر داده بود. هر روز که می گذشت برای رفتن بی قرارتر می شد، تنها روزنه ای که می تواند از زندگی بگریزد و امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد، به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید. چه نیازی داشت به چنین پناهی، چنین آرامشی. اما زمان دیر می گذرد. اکنون مدت‌هاست که پدر مژده وصل داده است و زمان رفتن فرا نمی رسد. چرا، امروز همان روز است. کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله و ام کلثوم سه ساله؛ و اینک لحظه وداع با علی؛ چه دشوار است؛ اکنون علی باید در دنیا بماند؛ سی سال دیگر!
فرستاد «ام رافع» بیاید؛ وی خدمتکار پیغمبر بود. از او خواست که: ای کنیز خدا! بر من آب بریز تا خود را شست وشو دهم. با دقت و آرامش شگفتی غسل کرد و سپس جامه های نوی را که پس از رحلت پدر کنار افکنده و سیاه پوشیده بود، پوشید. گویی از عزای پدر بیرون آمده است و اکنون به دیدار او می رود. به ام رافع گفت: بستر مرا در وسط اتاق بگستران. آرام و سبک بار بر بستر خفت، رو به قبله کرد و در انتظار ماند. لحظه ای گذشت و لحظاتی ... ناگهان از خانه شیون برخاست. پلک هایش را فرو بست و چشم هایش را به روی محبوبش که درانتظار او بود، گشود. شمعی از آتش و رنج، در خانه علی خاموش شد و علی تنها ماند؛ با کودکانش. از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند، مکان دفنش را کسی نشناسد، و علی چنین کرد. اما کسی نمی داند که چگونه و هنوز نمی داند کجا؟ آن چه معلوم است، رنج علی است، امشب بر مزار فاطمه. مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته اند. سکوت مرموز شب، گوش به گفت و گوی آرام علی داد و علی، که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی پیغمبر، بی فاطمه، همچون کوهی از درد، بر سرخاک فاطمه نشسته است. ساعت هاست.